تعارفهای همیشگی را کنار میگذارم.
بیا برای یک بار هم که شده با هم رو راست باشیم.
چرا خودمان را گول بزنیم؟
زمان هیچ چیز را عوض نمیکند.
پس کوتاه بیا.
آن هم حالا که شبها اینقدر بلند شده که ما فرصت کافی برای رویا دیدن داریم اما...
اما چه فایده که رویایی نداریم!
بار سفرت را میبندی، دست تکان میدهی و تمام حافظهام را پاک میکنی اما اگر چشمهایم را ببندم، اگر لحظهای نگاهم را از تو بگیرم، اگر فقط کمی صدایم بلرزد شک نکن دستم را میخوانی و همه چیز نقش بر آب میشود.
با این وجود نمیدانم چرا به سلامهایت دل بستهام وقتی میدانم هر سلام شاید ابتدای هر راهی باشد که پایانش را نمیدانم!
+شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
+12:12
نظرات شما عزیزان: