اول یک جمله بگویم
راستش
گاهی از شدت علاقه به زندگی
حتی سنگها را هم میبوسم
کلمهها را
کتابها را
آدمها را
دارم دیوانه میشوم از حلول
از میل حلول در هرچه هست در هرچه نیست
در هرچه که هرچه
چه
و هی فکر میکنم
مخصوصا به تو فکر میکنم
آنقدر فکر میکنم
که یادم میرود به چه فکر میکنم
به تو فکر میکنم
مثل مومنی که به ایمانِ باد و به تکلیف بید.
به تو فکر میکنم
مثل مسافر به راه
مثل علف به ابر
مثل شکوفه به صبح و مثل واژه به شعر
به تو فکر میکنم
مثل خسته به خواب و نرگس به اردیبهشت
به تو فکر میکنم
مثل کوچه به روز
مثل نوشتن به نی
مثل خدا به کافر خویش و مثل زندان به زندگی
به تو فکر میکنم
مثل برهنگی به لمس و تن به شست و شو
به تو فکر میکنم
مثل کلید به قفل
مثل قصه به کودک
مثل پری به چشمه و پسین به پروانه
به تو فکر میکنم
مثل آسمان به ستاره و ستاره به شب
به تو فکر میکنم
مثل اَبونواس به می
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفباء به عین
مثل حروف الفباء به شین
مثل حروف الفباء به قاف
همین
هر چه گفتم
انگار انتظارِ آسان رسیدن به همین سه حرف آخر بود
حالا باید بخوابم
فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامهی خویش
بيا برويم به صد و پنجاه سال قبل ، به خانه هاي حوض دار ، به اتاق هاي تو در تو ، من پاييز كه شد انار دان كنم برايت با گلاب و شكر ، شب ها درز پنجره ها را با ملافه بگيري كه سرما توي تنمان نرود ، بنشينيم دور كرسي ، از حجره بگويي برايم و كسب و كارت.
لبخند بزنم و سيب پوست كنم بعد از شامت بخوري كه خستگي در كني ، دراز كشيده باشي لا به لاي حرف هايت سكوت بشود، دنبال چشم هايت بدود نگاهم بفهمم كه خوابي و لحاف را روي تنت صاف و صوف كنم.
بيا برويم به صد وپنجاه سال قبل ، به همان جايي كه تا زمان پير شدنمان ، يادم نيايد كِي گفتي دوستم داري ، يادم نيايد كِي كادوهاي يك دفعه اي گرفته باشي برايم ، ولي خوب بخاطر بياورم لا به لاي ملافه هايي كه لاي درزهاي پنجره ميگذاشتي چقدر 'دوستت دارم' بوده ، بيا برويم به صدوپنجاه سال قبل به واقعيت ، به پاي هم ديگر پير شدن به ماندن ، به با لباس سفيد رفتن با كفن سفيد برگشتن ، بيا فاصله بگيريم از امروزي بودن ها از ماهگرد گرفتن ها و سالگرد گرفتن ها .
از كادو هاي يك دفعه اي از دوستت دارم هاي تلگرامي ، از امروز بودن ها و فردا رفتن ها ، بيا فاصله بگيريم از اين همه مجازي بودن ، بيا برايت انار دان كنم با گلاب و شكر ، بيا لاي درزهاي پنجره ها را با ملافه بگير كه سرما توي تنمان نرود ، بيا اصلن حرفي نزن نگو دوستم داري اما واقعي باش ، اين دنياي امروز دارد حال همه را بهم مي زند جان دلم.
+دوسش دارم خیلی خاکی بی ریا
برای خوردنِ نان و پنیر و انگور جایی را پیشنهاد بده !
نیمکتِ خالیِ پارکی سرِ صبح؟ فرحزاد؟ فَشَم؟ درکه؟ یا دارآباد؟ یا دیزین؟ یا دربند؟
بهشتزهرا چطور است؟
هواش که خوب است. دنجی ساکت و خلوت توش زیاد .
ادا توش کم. مسیرش سرراست و مترو نزدیک : از تجریش بخواهی بروی آنجا، همان قدر ازت وقت میگیرد که از چهارراهِ گلوبندک تا دربند .
پس قرارِ بعدیمان آنجا!
جدّی گفتم. انگور من میخرم. پنیر هم من. نان را امّا تو بخر. عطرِ دستانت را میگیرد نان. بوی تو خودش بهترین قاتِق است. خورشی جاافتاده و معطّر و بهقوام! تو بگو قرارمان ساعتِ چند...
معتقدم آدما موقع عصبانیت خیلی خوب میدونن چی دارن میگن، فقط بعدش با توجیه "عصبانی بودم یه چیزی گفتم" از زیر مسوولیت حرفاشون شونه خالی میکنن.
اینکه یه آدمایی بعد از اینکه کلی بهشون بدی میکنید باز دوستتون دارن،
دلیل نمیشه بهتون محتاج باشن...
اونا فقط حسشون
به شما اونقدر قویه که ترجیح میدن حافظشون ضعیف باشه...
من
جمله هایی را که آخر آن ها نقطه می گذارند، دوست دارم
به نقطه که می رسی انتظار به پایان می رسد
همه چیز تمام می شود
خیالت راحت است
نه دلهره ای نه دغدغه ای
نه نگرانی و نه اضطرابی حتی
خودت می مانی و آخر خط و یک نقطه که تکلیف همه چیز را روشن کرده است
نه بلا تکلیف می مانی که کسی بیاید یا نیاید که بخواهد توضیحی بدهد یا ندهد ،
دلشوره ی اما و اگرش را نداری دیگر..
دل نگران نیستی که هر کس به میل خود ، هر جور که دلش خواست تفسیرش کند و هربار دلت هری بریزد پایین ...
بعد از آن نه فلشی ست و نه علامتی که بخواهد به چپ و راست بچرخاندت یا دور خودت تاب ات دهد....
گیج نمی شوی ،
کلاف سردرگمی را نمی مانی
نقطه ها روراست اند و بی ریا
تو را
مثل نقطه ای که بعد از "دوستت دارم" می گذاری ،
دوستت دارم.